« درماندگی آموخته شده » چیست؟
مارتین سلیگمن و همکارانش در دهه ۶۰ میلادی در دانشگاه آکسفورد بر روی واکنش سگها به شوک الکتریکی مطالعه میکردند. در این پژوهش سگها در قفسی مخصوص قرار میگرفتند سپس از کف قفس به آنها شوک داده میشد. دسته اول سگها قبل از شروع شوک یک زنگ هشدار میشنیدند اما دسته دوم بدون هشدار مورد شوک قرار می گرفتند.
سگها برای نجات پیدا کردن، کافی بود از روی دیوارهی کوتاه بپرند و به سمت دیگر بروند. دستهی اول که هیچ تجربهای از شوک نداشتند خیلی زود راه فرار را پیدا کردند و از روی دیواره پریدند.
دسته دوم سگها که یاد گرفته بودند با پوزهی خود شوک را قطع کنند، این بار هم خیلی زود متوجه شدند که با پریدن از دیواره میتوانند خود را نجات دهند.
اما جالب اینجا بود که بیشتر سگهای دسته سوم که در مرحله قبل هیچ راه نجاتی برای فرار از شوک نداشتند، این بار هم برای فرار کاری نکردند. آنها روی کف برق دار قفس خوابیدند و شروع به زوزه کشیدن کردند!
مارتین سلیگمن نام این وضعیت سگهای نالان را «درماندگیِ آموخته شده» گذاشت. سگها چون در مرحلهی قبل بارها تلاششان برای نجات با شکست مواجه شده بود، فکر میکردند که این بار نیز هیچ راهی برای فرار ندارند. آنها نالان رنج شوکالکتریکی را تحمل میکردند تا تمام شود.
با انجام آزمایشهای دیگر سلیگمن متوجه شد که این وضعیت درباره انسانها و حتی جامعهی انسانی نیز صادق است.
سلیگمن پی برد که درماندگی آموخته شده میتواند از مهمترین دلایل افسردگی باشد.
او درماندگی آموخته شده را به دو دسته تقسیم کرد عمومی و فردی. درماندگی عمومی حالتی است که فرد شرایط، جامعه و دیگران را مقصر شکست میداند و در درماندگی فردی، شخص خودش را سرزنش میکند که برخلاف دیگران توانایی انجام کاری را ندارد.
«فلاکت آموخته شده یا learned helplessness یکی از اثرات جدی در عدم موفقیت افراد/ملل شناخته میشود. اگر شخص/گروه به درماندگی خو کرد یاد گرفت که فلاکتش درمانی ندارد، دست از تلاش میکشد.